۱۱ سپتامبر؛ نبردی میان دو برداشت از جهانیشدن| چرا اسامه بنلادن و جورج بوش بیش از آنچه تصور میشود، به هم شباهت دارند؟

رویداد۲۴| در غروب یازدهم سپتامبر سال ۱۶۸۳، بر فراز تپههای مشرف به وین، برگ مهمی از تاریخ جهان ورق خورد. در آن روز یان سوبیسکی، پادشاه لهستان، در راس سپاهی عظیم، آنچه را که تا به امروز بزرگترین یورش سوارهنظام تاریخ نامیده میشود، فرماندهی کرد. سوارهنظامهای لهستانی هچون سیلی خروشان بر سپاه سلطان عثمانی فرود آمدند و در کمتر از یک ساعت، ارتش حریف را در هم کوبیدند، سپس محاصره وین را پایان دادند و مسیر پیشروی امپراتوری عثمانی (و در واقع دین اسلام) را به قلب اروپا و تمدن مسیحی برای همیشه مسدود کردند. آن لحظه برای تمدن اروپا، فراتر از پیروزی نظامی صرف، دقیقهی رسیدن به نقطه عطفی در توازن قدرت میان جهان مسیحیت و اسلام بود؛ دقیقهی سرنوشتسازی که یک امپراتوری قدرتمند به افول میرفت و امپراتوری رقیبش نفسی به راحتی میکشید.
سه قرن و اندی پس از این واقعه، در ۱۱ سپتامبر سال ۲۰۰۱، اسامه بنلادن دقیقا همین تاریخ را برای حمله به ایالات متحده انتخاب کرد و این همزمانی تاریخها به هیچ وجه تصادفی نبود. در واقع، رهبر القاعده قصد داشت تا وجه «نمادین» آن پیروزی تاریخی را معکوس کند. بنابراین، در تمام آن عملیات، هدف اصلی و اساسی، فراتر از کشتن، «نمایش» کشتار و فروپاشی بود؛ نمایشی برای حک کردن «ضربه» در ذهن جهانیان. به بیان دقیقتر، حملات یازده سپتامبر اساسا برای ایجاد نوعی تاثیر بصری ویرانگر طراحی شده بودند؛ نمایشی هولناک و بیسابقه که تصاویرش در لحظه برای میلیاردها انسان پخش شد. در آن روز جهان شاهد رویدادی بود که، در عین ناباوری، به طرز عجیبی آشنا به نظر میرسید؛ گویی صحنهای از یک فیلم سینمایی پرهزینه به ناگهان پا به دنیای واقعی گذاشته بود. این ماهیت «نمایشی» بود که آن را از دیگر نقاط عطف تاریخی مانند سقوط دیوار برلین، که رویدادی سرشار از امید و رهایی محسوب میشود، متمایز میکرد؛ «یازده سپتامبر» حسی عمیقا آخرالزمانی و ملموس داشت. بنلادن میخواست آن صحنههای آخرالزمانی بارها و بارها پخش شوند و «جهادش» را در مقام «سکانسِ مرجع» این قرن به ثمر بنشاند.
امروز با گذشت ربع قرن از آن واقعه و به ویژه پس از پایان جنگ بیستسالهی افغانستان، معنای «یازده سپتامبر» دگرگون شده است. ما اکنون میدانیم که پس از آن چه رخ داد: دو جنگ خونین در افغانستان و عراق که صدها هزار قربانی بر جای گذاشت و برای غرب پایانی جز سرخوردگی و شکست نداشت. از این منظر، یازده سپتامبر شباهت غریبی به ترور آرشیدوک فرانتس فردیناند در سارایوو پیدا میکند؛ جرقهای که آتش جنگی جهانی را برافروخت و مسیری را گشود که هیچیک از بازیگران اصلی، نه در آغاز و نه در میانه راه، پیشبینیاش را نمیکردند.
اما تفاوت کلیدی در اینجاست که یازدهم سپتامبر با لایههای متعددی از معانی فرهنگی، ایدئولوژیک و روشنفکرانه پوشانده شده بود. مفاهیمی مانند برخورد تمدنها، تقابل اسلام و غرب، و نبرد مدرنیته در برابر مرتجعان و بنیادگرایان، به سرعت به چارچوب اصلی تحلیلها بدل شدند. اما شاید اکنون پس از گذشت بیست و پنج سال، عمیقترین بصیرت دوران ما این باشد که میدانیم داستان اصلی، نه برخورد دو تمدن، بلکه داستانی درباره «جهانیشدن» و فرزندان ناخلف آن بود.
وقتی جهاد و مکورلد از یک ریشه برمیخیزند
شاید عجیب به نظر برسد، اما اسامه بنلادن و جورج بوش بیش از آنچه تصور میشود به یکدیگر شباهت داشتند. هر دو «جهانشمولگرا» (Universalist) بودند. اسلام و مسیحیت، دو دین بزرگ ابراهیمی، در ذات خود ادیانی تبلیغی و همراه با تبشیر هستند. هر دو بر این باورند که برای گسترش درک خود از جهان، وظیفه و حقوقی الهی دارند و باید برای خیر و رستگاری بشریت اقدام کنند. بنلادن و بوش، هر دو وارث این پیشفرضهای تاریخی بودند. آنها همچنین محصول لحظهای بسیار خاص بودند، لحظهای در دهه نود میلادی که جهانیشدن به عنوان یک نیروی گریزناپذیر و عموماً مثبت تلقی میشد، اما همزمان، موجی از نفرت و مقاومت در برابر آن در حال شکلگیری بود. در نهایت، هم بوش و هم بنلادن در تحقق اهداف غایی خود ناکام ماندند، زیرا هر دو، آمادگی تودههای مردم برای پذیرش نسخهی بیقید و شرط خود از دنیایی که به «دهکده جهانی» بدل شده را بیش از حد برآورد کردند.
برای فهم این پدیده، باید به چارچوب فکری دهه نود بازگردیم. در آن زمان نظریاتی مانند «پایان تاریخ» که پیروزی نهایی دموکراسی لیبرال را نوید میداد، گفتمان غالب بود. اما در همان حال متفکری مانند بنجامین باربر در مقالهای تاثیرگذار با عنوان «جهاد در برابر مکورلد» (Jihad vs. McWorld) هشدار میدادند که دو نیروی متضاد سرنوشت جهان را تعیین خواهند کرد: یکی نیروی یکشکلکننده و مصرفگرای حاصل از جهانیشدن (مکورلد) و دیگری نیروی هویتطلب، جداییخواه و مقاومتکننده که باربر آن را «جهادگرایی» یا «قبیلهگرایی» مینامید. با این حال، اطلاق «قبیلهگرایی» یا «ارتجاعی» به جنبش بنلادن، اشتباهی فاحش و گمراهکننده بود. نکته اصلی درباره بنلادن این بود که او، درست مانند بوش، یک «انترناسیونالیست» تمامعیار بود. این تضاد با نگاهی به رابطه پیچیده او با میزبانانش در افغانستان، یعنی طالبان، به بهترین شکل آشکار میشود. طالبان گروهی عمیقا محلی، سنتی، ارتجاعی و عقبمانده بود که با سوءظن به بنلادن و گروه انترناسیونال وی مینگریستند. آنها بنلادن را مشکلی به ارثمانده از دوران جنگسالاران پیشین میدانستند. طالبان به حضور بنلادن در تلویزیون (که خودشان آن را ممنوع کرده بودند)، به گرایشات «جهانوطنی و بیریشه بودن» او یارانش و به آن مدرنیتهی تکنیکزدهای که در ذات القاعده نهفته بود، ظنین بودند. القاعده متشکل از افرادی تحصیلکرده از کشورهای مختلف عربی بود که برای پیوستن به یک آرمان جهانی گرد هم آمده بودند و این برای طالبان که تفکری محلی و محدود به دهات و آبادی خود داشتند، غریب و نگرانکننده بود.
بیشتر بخوانید: چرا آمریکا به عراق حمله کرد؟/از آرمان فلسطین تا سودای رهبری جهان عرب، آرزوهایی که سر صدام را بر باد داد
اما این بدگمانی فقط به طالبان محدود نمیشد. در مقابل، بنلادن نیز طالبان را به دیدهی تحقیر مینگریست؛ تحقیر یک بهاصطلاح «استراتژیست» جهانی، نسبت به روستاییانی که افق دیدشان از درههای هندوکش فراتر نمیرفت و علاقهای به «جهاد انترناسیونالیستی» نداشتند. بنلادن به دنبال نبردی فراتر از کوهها و درههای افغانستان بود. وی در خانوادهی بسیار ثروتمندی به دنیا آمده بود و در ایام جوانی خانه و رفاه زادگاهش، عربستان سعودی، را رها کرده و به افغانستان رفته بود تا با کفار (ارتش سرخ شوروی) بجنگد. اما بنلادن پس از خروج ارتش شوروی از افغانستان به زندگی عادی بازنگشت، بلکه دشمن جدیدی را برای خود دست و پا کرد: آمریکا، «شیطان بزرگ». شیطان در اعتقادات اسلامی، برخلاف مسیحیت و یهودیت متاخر، صرفا یک «وسوسهگر» است و نه تجسم شرارت؛ و بنلادن آمریکا و فرهنگ «بیبندوبار» اش را بزرگترین وسوسهگر جهان میدید.
او علل خصومت و ناخرسندی خود از آمریکا و غرب را به وضوح و بیپرده بیان کرده بود: دلیل عمدهی دشمنیاش با آمریکا به حضور ارتش این کشور در خاک عربستان بازمیگشت؛ بنلادن این اقدام را نقض وصیت پیامبر اسلام میدانست. یکی از واقعیتهای کمتر شناختهشده درباره بنلادن این است که وی پس از حمله صدام حسن به کویت، با پادشاه عربستان تماس گرفت و پیشنهاد کرد که نیروهای مجاهد خود را برای دفاع از کشور و علیه ارتش صدام بسیج کند. اما پادشاه سعودی این پیشنهاد را نادیده گرفت و به جای آن به ارتش آمریکا روی آورد. این اقدام برای بنلادن یک تحقیر شخصی و عمیق بود. افزون بر این، او پایان خلافت عثمانی پس از جنگ جهانی اول را یک فاجعه میدانست و در بیانیههایش اظهار میکرد که امت اسلام بیش از هشتاد سال است که طعم «حقارت و ذلت» را تجربه میکند. این نگرانیها در آن زمان توسط سازمانهای اطلاعاتی غربی جدی گرفته نمیشدند و آنها این نوع نگاه به تاریخ را غیرمنطقی و بیاثر میپنداشتند.
بنابراین، بنلادن گروه «القاعده» (به معنای پایه یا بنیاد) را برای آغاز یک مبارزه جهانی تاسیس کرد و به این نتیجه رسید که بهترین راه، کشاندن نبرد به قلب خاک دشمن است. این یک نوع استراتژی مدرن بود، نه یک حرکت قبیلهای یا واپسگرا.
دشمن هالیوودی
درک واکنش غرب به یازده سپتامبر، بدون در نظر گرفتن زمینه فرهنگی و تصویری که از پیش در ذهنها ساخته شده بود، غیرممکن است. سینمای هالیوود و فرهنگ عامه آمریکا، به طرز عجیبی، سالها پیش از آنکه بنلادن به دشمن شماره یک تبدیل شود، در حال آمادهسازی اذهان عمومی برای ظهور یک دشمن جدید از خاورمیانه بودند. یک مثال گویا و طنزآمیز، فیلم کمدی «سلاح عریان» (The Naked Gun) است که در اواخر دهه هشتاد ساخته شد. در صحنهای از این فیلم، قهرمان داستان وارد اتاقی میشود که تمام دشمنان آمریکا در آن جمع شدهاند. گورباچف، رهبر شوروی، در جلسه حضور دارد، اما رئیس جلسه نیست. ریاست جلسه بر عهده آیتالله خمینی است و دیگر حاضران افرادی، چون یاسر عرفات و معمر قذافی هستند. این صحنه به شکلی نمادین نشان میدهد که حتی پیش از پایان رسمی جنگ سرد، تخیل آمریکایی در حال چرخشی استراتژیک از دشمن کمونیست به سوی دشمنی جدید از جهان اسلام بود.
این زمینه فرهنگی بستری مناسب برای درک بنلادن و القاعده فراهم کرد و آنها به سرعت در قالب کلیشههای هالیوودی جای گرفتند. بنلادن، با پنهان شدن در کوهستانهای افغانستان و پاکستان، به «شخصیت شرور فیلمهای جیمز باند» تبدیل شد. رسانههای غربی پر از تصاویر و نقشههایی بودند که غارهای تورا بورا را به عنوان یک مجموعه پناهگاه فوقپیشرفته و چندطبقه با امکانات باورنکردنی به تصویر میکشیدند؛ چیزی شبیه به مخفیگاه بلوفلد، دشمن نمادین جیمز باند. این تصاویر کاملا جعلی بودند. در مخفیگاه بنلادن تنها چند غار ساده وجود داشت و نه یک پایگاه نظامی پیچیده. با این حال، این تصویرسازی به غرب کمک میکرد تا دشمن جدید خود را به شکلی آشنا و قابل درک به نمایش بگذارد.
اما این تأثیر محدود به یک طرف ماجرا نبود. به طرز شگفتانگیزی، اعضای القاعده نیز به شدت تحت تأثیر فرهنگ غربی، به ویژه هالیوود، قرار گرفته بودند. بسیاری از آنها، از جمله بن لادن، فرزندان خانوادههای ثروتمند و غربزدهای بودند که از جوامع خود «ریشهکن» شده بودند. آنها به زبان انگلیسی صحبت میکردند و در اردوگاههای آموزشی خود در افغانستان، پس از تمرینات نظامی و تلقینهای ایدئولوژیک، شبها به تماشای فیلمهای اکشن هالیوودی، به خصوص فیلمهای آرنولد شوارتزنگر، مینشستند. این دوگانگی شگفتانگیز، هسته اصلی تراژدی را تشکیل میدهد. از یک سو، غربیها دشمن خود را از طریق لنز سینما میدیدند و از سوی دیگر، آن دشمن، خود شیفته و متاثر از همان سینما بود. محمد عطا، رهبر هواپیماربایان، یک دانشجوی برنامهریزی شهری در هامبورگ بود. ایمن الظواهری، یک جراح مصری بود. اینها افرادی مدرن و بینالمللی بودند که در دل مدرنیته غربی، به دشمنی آشتیناپذیر با آن برخاسته بودند. این نبرد، بیش از آنکه نبرد سنت و مدرنیته باشد، نبردی درونی در خود مدرنیته بود؛ نبردی میان دو برداشت، به تعبیر بهتر دو میل، متضاد از جهانیشدن.
کالبدشکافی کینه: از خیابانهای قاهره تا کلیساهای کلرادو
برای درک عمیقتر انگیزههای این جنبش، باید به روانشناسی پیچیده افرادی که در خط مقدم آن قرار داشتند نگریست. داستان آنها اغلب حکایت بیگانگی، تحقیر و کینهای عمیق نسبت به غرب است. شاید هیچکس بهتر از سید قطب، که بسیاری او را پدر معنوی و بنیانگذار شبهنظامیگری اسلامی مدرن میدانند، این وضعیت را نمایندگی نکند. سید قطب یک روشنفکر مصری خجالتی، عینکی و گوشهگیر بود که پس از جنگ جهانی دوم برای تحصیل به آمریکا سفر کرد. او مدتی را در شهر کوچکی در ایالت کلرادو به نام گریلی گذراند؛ شهری که توسط مسیحیان پروتستان و مخالفان سرسخت مصرف الکل تاسیس شده بود و فضایی به شدت محافظهکارانه داشت. اما قطب حتی این شهر آرام را نسخهای مدرن از شهرهای گناهآلود «سدوم و گمورا» میدید. او در نوشتههایش به شکلی وسواسگونه و بیمارگون از آنچه «بیبند و باری» و «شهوترانی» زنان آمریکایی مینامید، مینوشت. رقصیدن زن و مرد در یک مهمانی کلیسا، او را تا سر حد جنون به خشم میآورد. نوشتههای او درباره جزئیات بدن زنان، نشان از آشفتگی عمیق و سرکوبشدهای در ناخودآگاه او داشت. این مواجهه با آزادیهای فردی و اجتماعی غرب، در ذهن او به نمادی از انحطاط اخلاقی کل یک تمدن تبدیل شد.
این الگوی روانی در محمد عطا، رهبر هواپیماربایان یازدهم سپتامبر نیز مشاهده میشود. او که در شهر مدرن و لیبرال هامبورگ در رشته برنامهریزی شهری تحصیل میکرد، در وصیتنامهاش دستورات عجیبی مبنی بر عدم حضور زنان باردار در مراسم تشییع جنازه و ممنوعیت زیارت قبرش توسط زنان ذکر کرده است. گفته میشود او مدتی با خانوادهای آلمانی زندگی میکرد که دختری مجرد با یک نوزاد داشتند و به دلیل رفتار تحقیرآمیز و خصمانهاش با آن دختر، از خانه اخراج شد. این زن جوان و نوزادش، در ذهن او به نمادهایی از همان «انحطاط غربی» تبدیل شده بودند که سید قطب دههها پیش درباره آن نوشته بود. این حس بیگانگی، تنهایی، تحقیر و کینهای که در دل یک کشور مدرن غربی رشد میکند، در زندگینامه بسیاری از این افراد دیده میشود. آنها افرادی ریشهکن شده بودند که نه به طور کامل به جامعه سنتی خود تعلق داشتند و نه توانسته بودند در جامعه مدرن غربی جذب شوند. سید قطب با نوشتههای آتشین خود، جرقهای را زد که بن لادن بعدها آن را به آتشی جهانی تبدیل کرد. پیام اصلی قطب این بود: ما باید به این مدرنیته وسوسهگر و فاسد پشت کنیم و به الگوی خالص و اولیه پیامبر و یارانش بازگردیم. تنها اسلام است که میتواند نه فقط مسلمانان، بلکه تمام بشریت را از این منجلاب نجات دهد. در این دیدگاه، مخاطرات نبرد، جهانی و کیهانی بود؛ و به شکلی طعنهآمیز، جورج بوش نیز با همین منطق خیر و شر مطلق به میدان آمد. ازینرو آنچه یازدهم سپتامبر را به یک نقطه عطف تاریخی تبدیل کرد، نه خود حملات، بلکه واکنشها به آن بود.
آخرین جهاد واشنگتن
جورج دبلیو بوش در یکی از جنجالیترین انتخابات تاریخ آمریکا به ریاستجمهوری رسید. او خود را یک «رئیسجمهور داخلی» میدانست و در کارزار انتخاباتیاش بارها تاکید کرده بود که دوران مداخلهگرایی آمریکا در جهان به پایان رسیده و این کشور دیگر «پلیس جهان» نخواهد بود. اما در عرض چند ساعت در صبح آن روز سپتامبر، تمام تصور او از خود و نقشش در تاریخ برای همیشه دگرگون شد. تصاویر مشهور او در یک کلاس درس ابتدایی در فلوریدا، در حالی که مشغول خواندن کتابی درباره یک بز برای کودکان است و یکی از دستیارانش خبر حمله دوم را در گوش او نجوا میکند، به نمادی از این دگرگونی تبدیل شده است. او برای نترساندن کودکان، با خونسردی به خواندن ادامه میدهد، اما در چشمانش میتوان جرقهی تغییری تاریخی را دید؛ لحظهای که یک رئیسجمهور داخلی به یک فرمانده کل قوای زمان جنگ تبدیل میشود. او خود را، به عنوان یک مسیحی عمیقا مومن، در لحظهای سرنوشتساز میدید و اعتقاد داشت این موقعیت توسط خداوند برایش مقدر شده است.
بوش به همان اندازه که بر رویدادها تسلط داشت، در بند آنها نیز گرفتار بود. او به خوبی میدانست که مردم آمریکا از او چه انتظاری دارند. چند روز بعد، وقتی در میان خرابههای دودآلود مرکز تجارت جهانی بر روی تلی از آوار ایستاده بود و با آتشنشانان و امدادگران صحبت میکرد، ابتدا از دعا، همبستگی و اندوه سخن گفت. اما به سرعت دریافت که جمعیت خشمگین، خواهان شنیدن این حرفها نیست. آنها تشنه انتقام بودند. بوش، به عنوان یک سیاستمدار باتجربه، نبض جمعیت را حس کرد، لحن خود را تغییر داد و فریاد زد: «من شما را میشنوم! بقیه جهان نیز به زودی صدای ما را خواهد شنید!» و جمعیت به غریو شادی درآمد. آیا هر رئیسجمهور دیگری در آن شرایط، در اوج قدرتنمایی بلامنازع آمریکا و در دورانی که شکاف نظامی این کشور با بقیه جهان بیش از هر زمان دیگری بود، میتوانست متفاوت عمل کند؟ احتمالاً نه. حمله به افغانستان، به عنوان پناهگاه القاعده، اجتنابناپذیر بود. اما نقطه عطف اشتباه، پس از افغانستان و با تصمیم به حمله به عراق در سال ۲۰۰۳ رخ داد. دولت بوش تصمیم گرفت که این حملات را نه یک عملیات جنایی که باید توسط پلیس پیگیری شود، بلکه یک تهدید وجودی و یک «جنگ» تمامعیار تلقی کند. آمریکا در «جنگ با ترور» بود. نام اولیه این عملیات «رستگاری جاودان» (Operation Infinite Justice) بود؛ نامی که به وضوح نشان از یک جنگ صلیبی مدرن داشت. هرچند این نام به سرعت تغییر کرد، اما خود بوش نیز در یکی از سخنرانیهایش از کلمه «جنگ صلیبی» (Crusade) استفاده کرد که بعداً مشاورانش به او تذکر دادند. این نبرد، درست مانند دیدگاه بن لادن، نبردی مطلق میان «خیر و شر» بود. بوش بعدها از «محور شرارت» (Axis of Evil) سخن گفت. این ذهنیت، میراث مستقیم جنگ سرد بود. افرادی که دولت بوش را هدایت میکردند، به ویژه دیک چنی معاون رئیسجمهور) و دونالد رامسفلد (وزیر دفاع)، کهنهکاران جنگ سرد بودند. آنها چندین دهه با این تفکر زندگی کرده بودند که جهان به دو بخش خیر (آمریکا و متحدانش) و شر (اتحاد شوروی) تقسیم شده است. آنها همین چارچوب سیاه و سفید را بر روی دشمنی جدید و بسیار پیچیدهتر اعمال کردند. آنها به حقایق اخلاقی مطلق باور داشتند و جایی برای روایتهای رقیب یا پیچیدگیهای فرهنگی نمیدیدند. اما این جنگ، پیامدهای ویرانگری برای خود غرب داشت. لحظهای که آمریکا این نبرد را «جنگ با ترور» نامید و احساس کرد که این عنوان به او مجوز سرنگونی هر دولتی و نقض حاکمیت کشورها و نادیده گرفتن قوانین بینالمللی را میدهد، پای در مسیری بیبازگشت گذاشت.
بهای پیروزی؛ و اژدها برمیخیزد
نقض قوانین بینالمللی، که دارای ساختاری کاملا غربی است، به یکی از غمانگیزترین و مضرترین نتایج این جنگ تبدیل شده است. ابو مصعب الزرقاوی، رهبر بیرحم القاعده در عراق که به «شیخالذباحین» (شیخ سربرندگان) شهرت داشت، معتقد بود که قوانین بینالمللی یک «کلاهبرداری مسیحی» است و به همین دلیل، مقر سازمان ملل در بغداد را منفجر کرد. اما تراژدی بزرگتر این بود که خود آمریکا و متحدانش نیز در عمل همین بیاعتنایی را به نمایش گذاشتند. تاسیس زندان گوانتانامو در کوبا، شکنجههای سیستماتیک در زندان ابوغریب که تصاویر هولناک آن جهان را تکان داد، و سیاست بازداشتهای فوقالعاد همگی اعتبار آمریکا و غرب را به عنوان مدافعان حقوق بشر و حاکمیت قانون، به شدت تخریب کردند. وقتی ادعای فضیلت، آزادی و صلح میکنید، اما در عمل به شکنجه، آدمربایی و زندانهای بدون محاکمه متوسل میشوید، طبیعی است که خشم و نفرت علیه خود را در سراسر جهان برانگیزید. غرب در حال لگدمال کردن همان ارزشهایی بود که ادعا میکرد برای دفاع از آنها به جنگ رفته است. این کار تصویری آینهای از اقداماتی بود که بنلادن و پیروانش با اعتبار و نام اسلام کردند. برای بخش بزرگی از جمعیت غیرمسلمان جهان، به لطف بنلادن و چرخهی بیپایان تروریسمی که او الهامبخشش بود، اسلام مترادف با جهاد خشونتمحور، بمبگذاری انتحاری و نفرتورزی شد. در واقع این دو نیروی بزرگ، اسلام رادیکال و غرب نومحافظهکار، در بیست سال گذشته درگیر یک جنگ نیابتی فرسایشی بودند و در این فرآیند، هر دو اعتبار جهانی خود را به شدت لگدمال کردند. آمریکاییها پس از دو دهه جنگ بیحاصل، در حال خروج از افغانستان هستند و در آنجا، طالبان و داعش، دو محصول دیگر این دوران تاریک، برای تقسیم غنائم با یکدیگر میجنگند. هیچکدام پیروزی بزرگی به دست نیاوردهاند.
اما در میان این هرج و مرج و آشفتگی، نیروی دیگری به آرامی و با استراتژی در مرزهای شرقی در حال ظهور بود: چین. برخلاف آمریکا یا اسلامگرایان، چین هیچ ماموریت یا چشمانداز جهانی برای ترویج ایدئولوژی خود ندارد و دیدگاهش کاملا ناسیونالیستی و عملگرایانه است. پس از فروکش کردن دود ناشی از یازدهم سپتامبر و جنگهای پرهزینه پس از آن، جهانی پدیدار شد که در آن آمریکا در پیگیری یک ماموریت جهانی، به برند خود آسیب زده، تریلیونها دلار هزینه کرده و کارت اعتباریاش را تا حد ممکن مصرف کرده بود، در حالی که چین با پیشرفتهای اقتصادی و نظامی چشمگیر به جلو حرکت کرده بود.
جاهطلبی بن لادن این بود که آمریکا را به یک جنگ فرسایشی بکشاند و آن را تا سر حد مرگ به خونریزی وادارد. او در این بخش از نقشهاش موفق شد. اما در نهایت، این اسلام رادیکال نبود که از این وضعیت سود برد، بلکه اژدهای خفته چین بود که از این فرصت تاریخی بهرهبرداری کرد.
در ابتدای نوشتار از ساحت نمایشی بنلادن نوشتیم و در این نقطه میتوانیم با همان مسئله به انجامش برسانیم. ژان بودریار، فیلسوف فرانسوی، در مقالهای نوشته بود که پیروزی بزرگ بنلادن در این بود که به آمریکا در بُعد «تخیل» حمله کرد. بودریار سپس چنین نوشت: «آیا ما رویای این رویداد را ندیدهایم؟ آیا تمام جهان، بدون استثنا، رویای نابودی قدرتی را که تا این حد هژمونیک شده بود، در سر نپرورانده است؟ تروریستها این عمل را مرتکب شدند، اما ما بودیم که آن را آرزو میکردیم.» شاید این حرف اغراقآمیز باشد، اما هالیوود پیش از آنکه بنلادن آن را به واقعیت تبدیل کند، بارها تصویر نابودی نیویورک را خلق کرده بود؛ و از منظری دیگر، میتوان استدلال کرد که این نمایش، نه پیروزی بنلادن بر تخیل آمریکایی، بلکه نشانهی اسارت خود او در چنگال رویای آمریکایی بود؛ بنابراین شاید نمایش بزرگ ترور بنلادن، در نهایت بزرگترین ادای احترامی بود که تاکنون به سلطه آمریکا بر تخیل جهانی شده است؛ سلطهای که او با تمام وجود سعی در نابودیاش داشت و در این راه، خود به یکی از کاراکترهای فراموشنشدنی آن تبدیل شد.


شاید بهتر بود ریشه ارتباطات القاعده با چین با استفاده از روزنامه های چینی بیشتر مورد مداقه قرار میگرفت ، همان کانال های ارتباطی که بعدها طالبان از ان به نحو بهتری استفاده کرده و میکند، شامل مسافرت ها و غیره..